سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ او را گفتند : چگونه بر هماوردان پیروز گشتى ؟ فرمود : ] کسى را ندیدم جز که مرا بر خود یارى مى‏داد . [ و اشارت بدین مى‏فرماید که بیم من در دل او مى‏افتاد . ] [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 89 خرداد 9 , ساعت 2:57 عصر

وقتی  در حرم رقیه(س) بودم،این شعر را زمزمه می کردم:گفتم بخواب یا که خبر از ما نداری؟/یا که خیال آمدن اینجا نداری/حسین من؛حالا که با سر آمدی،فهمیده ام که هرشب تو می خواهی بیایی پا نداری/حسین من؛آخر تو دور از ما کجاها رفته ای که/یکجای سالم در تنت حتی نداری/حتی پر از زخم و جراحت هم که باشی/زیباترین بابای دنیا همتا نداری/حالا که اینجایی بخواب آرام ای سر/امشب که درد خیزران نداری/گفت:بابا با دختر تو دختران شاه قهرند/با طعنه می گویند:که تو بابا نداری.

حس و حال عجیبی حرم رقیه داشت.من دختر سه ساله حسینم/در باغ گل آلاله حسینم.کنار مسجد اموی و حرم باصفای رقیه،گوشه ای بر مصایب کاروان اسرای شام بود.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ